بازی 2


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مرز راز- ایران و آدرس mr-ir.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 459
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 3
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 2
:: بازدید ماه : 3
:: بازدید سال : 28
:: بازدید کلی : 459

RSS

Powered By
loxblog.Com

مرز راز رو برای این ساختم تا از مرز راز های جهان براتون بگم راز طبیعت و فوتبال و سیاست و دین و.....

بازی 2
شنبه 27 تير 1394 ساعت 12:28 | بازدید : 126 | نوشته ‌شده به دست داداش کوچولو | ( نظرات )

سر غذا تمام فکر و ذهنم شده بود که کیا رو جمع کنم برای این کار می دونستم که الکی نیست باید داستان رو کامل کنیم و مجوز از وزارت خونه های مختلف بگیرم صد تا پل مثل هفت خوان رستم بالاخره یه لیست از بچه ها که می تونستن کمکم کنن نوشتم و سطح بندی کردم اقا محمد که لیسانس برنامه نویسی از دانشگاه مشهد بود رو انتخاب کردم داداشم با ذوغ می گفت مطمئنه منم با جدیت جوابشو مثبت دادم

محمد نیک مقدم یکی از بهترین رفیقام بود خودش سرپرستی تیم برنامه نویسی و طراحی رو به عهده می گیره و افرادشم که خودشون یه تیم هستن میاره فقط جواب اوکی خودش مهمه ...

گوشی سر میز کامپیوترم در حال شارژ بود بداشتم رفتم تو دفترچه تلفن نیک مقدم توی حرف نون باید برم اه نیست.....

با پوزخندی یا این افتادم که با اسم رفیق ثبتش کردم بعد از چند لحظه شروع به قهقه کردم شمارشو گرفتم ...

-بله؟

-سلام اق محمد

- سلام شما؟

-منم دیوونه

اینو که گفتم با خنده گفت

-دیووونه خودتی

با هم شعار قدیمون رو گفتیم « دیوونه ایم دیوونه ، نه ناراحت نه غمگین همیشه ما می خندیم »

بعداز این چند تا خاطرو از درس و اوضاع کسب پرسیدم که گفت

-خیلی وقته ایده ی کاری بهش نرسیده سرش خلوته

-خوب موقعی زنگ زدم پس

-چه طور مگه؟

-یه کاری برات دارم

-چیه دیگه ؟جون بکن

-این قدر بی حوصله نبودی خب می گم قراره با گروهت یه بازی بسازیم چون داستان نویسام فقط رمان نوشتن باید توی داستان شما هم کمک کنید

-از خدا کاش زود تر می خواستم

بعد یه چند لحظه تارف گفت

-روم حساب کن گروه و تشکیلات رو بیارم اونجا یا تو میای؟؟؟

-منم گفتم عالی شد اگه همه بیان عالیه

بعدش دیگه حرفای کاری زدیم و خداحافظی البته قبل شعار خداحافظی گفتیم« رفتنی هان که می رن ، دیووونه ها میمونن »

با خنده قطع کرد

.

.

.

.

.

 

یک هفته بعد ....

.

.

.

.

سرمو از زمین برداشتم سر جام نبودم از تخت افتاده بودم اخ چه بدن دردیه ...

نگاهی به ساعت کردم ساعت 10 صبح بود حواسم به تاریخ نبود روز قرار با بچه ها بود .

ساعت 10و 20 دقیقه پروازشون شهرکرد می نشت منم باید می رفتم میاوردمشون ....

.

..

.

.

.

1ساعت بعد

بعداز یک ترافیک و یک خواب نمیه متعادل و رانندگی طولانی فکری تو سرم نبود پاک پاک بود مغزم مثل یه نی نی کوچول موچولو به فرودگاه رسیدم مثل همیشه پرواز تاخیر داشت حدود ساعت 11و ربع بودکه صدایی فضای اتاق انتظار رو پر کرد

-پرواز مشهد هم اکنون فرود امد از .....

بدون توجه به بقیه ی صحبت ها باعجله رفتم سراغ ماشین که روشن شه بعد از چند لحظه به محمد یه اس دادم که کجا منتظرشم





:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: